قصه باف

Image Post
خاطرات یک گاو
خاطرات یک گاو خود زندگی‌نامه‌نویسی گاوی است که در دل جنگ داخلی اسپانیا به دنیا آمده. مو که همۀ عمر خود را گاو بوده، روزی صدای ندای درونی‌اش را می‌شنود که به او می‌گوید خواب و راحتی دیگر بس است و وقتش رسیده که او در زندگی‌اش تحولی ایجاد کند.

قصه باف: مو هم که گاو خیلی خاصی است. عزمش را جزم می‌کند تا به سرنوشتی که در انتظار گاوهاست تن ندهد. برای همین هم، حالا سر پیری شروع به نوشتن خاطراتش می‌کند و از ماجراها و سختی‌هایی می‌گوید که به جان خریده تا مثل گاوهای دیگر نباشد. چون شنیده که «هیچ موجودی در این دنیا احمق‌تر از گاوی احمق نیست».
نویسنده کتاب در پیشگفتار آن، ماجرای خلق این داستان را این‌چنین بیان می‌کند:
«روزی در جنگلی میان کوه‌های سرزمین باسک قدم می‌زدم که دو چیز توجهم را جلب کرد: اولی گوساله نوزادی که چشم‌هایش هنوز بسته بود و روی علف‌ها دراز کشیده بود؛ و کمی بعد دومی، لاشه زنگاربسته‌ای که در نگاه اول هواپیمایی کوچک به نظر می‌رسید. به سرگذشت هردوی آن‌ها فکر کردم. وقتی این گوساله گاو شود، چه به روزش می‌آید؟ ماجرای این هواپیما چه بوده؟
درنهایت، حس کردم باید به پاسخی احتمالی برسم. قوه منطق یاری‌ام کرد، اما بهترین یارم در این راه، قوه خیال بود. نتیجه‌اش شد همین کتابی که شما، خواننده عزیز، اکنون در دست دارید، داستان گاوی به نام مو».
داستان بلند «خاطرات یک‌گاو» نوشته برناردو آچاگا با ترجمه علیرضا شفیعی‌نسب است.
نویسنده اسپانیایی این‌کتاب می‌گوید آن را به‌خاطر حوادث و اتفاقاتی که در کودتای ژنرال فرانکو و جنگ داخلی اسپانیا رخ داده‌اند نوشته است. بخشی از سؤالات این‌نویسنده درباره زندگی گاوهایی بوده که در سال‌های پس از جنگ در کوه‌هایی زندگی کردند و در مناطقی چریدند که مبارزان تحت تعقیب گارد مدنی فرانکو حضور داشتند. برناردو آچاگا پس از به‌کارگیری قوه منطق برای رسیدن به سؤالاتش درباره جنگ داخلی اسپانیا، از قوه خیال بهره گرفته و این‌کتاب را نوشته است.
شخصیت اصلی کتاب «خاطرات یک‌گاو»، گاوی به‌نام مو است که خواسته سرنوشتی مثل گاوهای دیگر نداشته باشد.
مو در دوران جنگ داخلی به دنیا آمده و همه عمر خود را گاو بوده است. اما روزی صدای ندای درونی‌اش را می‌شنود که به او می‌گوید خواب و راحتی دیگر بس است و وقتش رسیده که او در زندگی‌اش تحولی ایجاد کند.


داستان این‌کتاب در ۹ فصل نوشته شده است. این ۹ فصل به‌ترتیب عبارت‌اند از:
«فرمان ندای درونم؛ (یا چه شد که تصمیم گرفتم خاطراتم را بنویسم.) یادآوری اتفاقات شبی که برف سنگین می‌بارید.»، «چرا به زادگاهم،‌ بالانساتگی، برنمی‌گردم. آنچه پولین برناردت برایم تعریف می‌کند.
اولین ضربه روحی: تولدم»، «عینک سبز و دو نوچه‌اش. داستان برج بابل. گاوی به نام گاو خندان جانم را نجات می‌دهد و بعد داستان جنگی را برایم تعریف می‌کند که تازه تمام شده بود.»، «زندگی راحت در بالانساتگی و تبعات منفی‌اش. شخصیت ژنوببا. برگزاری ضیافتی برای ما گاوهای سیاه»، «از گاوهای احمق دل می‌کنم و سر از بیابان درمی‌آورم. وانت شورلت علوفه بیشتر و بیشتری می‌آورد. یکی از رازهای بالانساتگی را کشف می‌کنم.»، «گفت‌وگویی مفصل میان من و گاو خندان. سخنرانی سرخر درباره آلفا و امگا. به چرخش درآمدن چرخ بزرگ رازها. رویدادهای مهم در بالانساتگی»، «تغییر اوضاع بالانساتگی.
من و گاو خندان در چنگال چند مرد جوان گرفتار می‌شویم. در یکی از جشن‌های روستا، بلایی شبیه ماجرای اوتروپیوس قدیس به سرم می‌آید.»، «من و گاو خندان برای زندگی به تپه‌ها می‌رویم و چند گراز وحشی می‌بینیم. میانه‌مان شکراب می‌شود (یا چه شد که از هم جدا شدیم). گفت‌وگوی جدی‌ام با سرخر درباره هند،‌ پاکستان و دیگر جاهای کره زمین» و «به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی‌ست».

در قسمتی از این‌کتاب می‌خوانیم:
هر دویمان روی خزه سرد زانو زده بودیم: گاو خندان یک طرف هواپیما و من طرف دیگرش. کنار آن تکه فلزهای زنگ‌زده آرام با هم گپ‌وگفت می‌کردیم. نمی‌خواستیم یکراست برویم سر موضوعی که دلیل اصلی رفتنمان به آن‌جا بود. وقت کافی برای بحث درباره کشف برنج داشتیم.
افسار فکرم را به دست خاطرات سپردم و به گاو خندان گفتم: «یه روز توی اون برف‌ها یه اتفاق خیلی بدی واسه‌م افتاد. رفته بودم رو تپه و داشتم از علف‌های کوتاهش می‌خوردم؛ تا به خودم اومدم دیدم یه گله گرگ دنبالم افتاده. راستش رو بخوای، بدجور شوکه شده بودم.»
گاو خندان سر بزرگش را بالا آورد و با نگاهی مشتاق و کنجکاو پرسید: «گرگ؟ چند تاشون رو با شاخ‌هات نفله کردی؟» باز هم ندای وحشی درونش بود که حرف می‌زد.
«راستش فرصت نشد هیچ‌کدومشون رو نفله کنم، ولی یه لگد محکم نثار رهبرشون کردم و یه دندون هم تو دهنش نموند.»
گاو خندان با شور و اشتیاق گفت: «ای‌ول! دمت گرم!»


«ناگفته نماند، اون هم یه چیزی گیرش اومد. بی‌وجدان دمم رو گاز گرفت.»
«ای بابا؛ اون که چیزی نیست!»
گاو خندان حالا به دامنه‌های برف‌گرفته تپه‌ها خیره شده بود تا ببیند هنوز هم آن‌جا گرگ هست یا نه.
آهی کشید و گفت: «حیف که باهات نبودم. خیلی دوست داشتم یه فصل کتک مفصل به او گرگ‌ها بزنم! گفتی کجا دیدی‌شون؟»

در بخشی دیگری از کتاب می‌خوانیم:
«شبی پر از رعدوبرق بود و آسمان مدام می‌غرید. سر و صدا و هیاهوی طوفان سرانجام از خواب بیدارم کرد. سپس ندای درونم را شنیدم که پرسید: "گوش کن، دخترم. دیگر وقتش نرسیده؟ الان دیگر لحظه شایسته و درخور و مناسب نیست؟"
این ندای درونم عادت دارد لفظ قلم حرف بزند؛ انگار نمی‌تواند مثل بقیه صحبت کند و علف را "علف" و کاه را "کاه" بگوید؛ اگر به او بود، به جای علف بایست می‌گفتیم: "غذای سالمی که مام طبیعت برایمان پرورش می‌دهد." و به جای کاه: "جایگزین ناسالمی که هنگام کمبود غذا باید بخوریم."»

لطفا شکیبا باشید...
خطا

لطفا دیدگاه خود را بنویسید